۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است

نابحال

۲۳ شهریور اومد😁

۲۴ گفتم آخر هفته جواب میدم که جوابم نه بود🤐

۲۵ بعد خوب فکر کردن رای برگشت گفتم جوابم آره و .. ایناس🙁

۲۶ توی دقایق اولیه اش پرسید چه شکلیه ... گفتم نمیدونم🤨

۲۶ ساعت ۱و چی الان... هرچی میخوام صورتش یادم بیاد نمیاد😑

۲مهر آزمایش دادیم ... مثبتِ🙄

۵مهر رفتیم خونشون ... شبش گفتن فردا مشاوره است😕

۶ مهر رفتیم مشاوره ... بازم خوب ندیدمش!!

اصلا خوب کاری میکنم نمیبینمش😒

۱۱ مهر بله برون بود .. خب؟😐

۱۲مهر نشون رو آوردن ... حلقه اش نبود😳 نگم چیکار کردم سنگین‌ترم !!😬

۱۳ رفتیم حلقه گرفتیم!🙁 رسم ندارن نشون نامزدی هم بگیرن ... ولی من نشونم رو خواستم و گرفتم😝

۱۴ شماره اش رو که حفظمه!!!!! دوباره!!!!!!!وارد گوشی کردم🤪  ... پروفایلش عکس خودش بود🙈 مثل من بدعکسه😂 یادم باشه حتما یه عکس خوشکل پروفایلی ازش بگیرم 📸

۱۷ مهر رفتیم فاتحه خونی .. زن عموم!توی خونه پسر سومیش ... همه دخترای فامیل عکسش رو میخواستن تا ببیننش😐 وقتی گفتم حتی شماره اش رو ندارم 😒چه برسه به عکسش تعجب کردن🙄😕  خا ندارم چه کنم ... ما شاء الله قیافه اش هم که تو ذهن نمیمونه هی یادم میره 🤦🏻‍♀️

امروز ۱۹ مهر هست ... تاریخ عقدِ !! عصر ساعت پنج!

همین دیگه .......... خیلی دوست دارم بدونم دقیقا بعد از عقد و محرمیت‌مون بهم چی میگه!!! اونی که این همه مدت نه زنگ زد نه اس داد و نه حتی موقع خرید ... اصلا هیچی نگفت این بشر☹️ مطمئنا نمیگه که دوسم داره نمیگه که بالاخره مال من شدی ..‌ نمیگه اخیییش دیگه هیشکی نمیتونه ازم دورت کنه و اینجور خزعبلات😑😑😑😑😑 

فقط خدا خدا میکنم دست و صدام نلرزه 🤪 دلم چی نی😁🤭💓

هنوز نوزدهمِ .. ساعتِ ۴ بعد از ظهرش !!

۱۰۰ تا سوره توحید میخونم برای امام زمانم عج

بله رو گفتم خب ... عسل دهن هم گذاشتیم🤭💓

دم رفتن گفت مبارک باشه خواهر😐😐😐😐🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️

 

 

 

 

 

الان خونشونم ... من تو هال .. اون پذیرایی 🙄 میخوام ببینم کی میخوات با من حرف بزنه این پدر صلواتی 🤪

 

 

 

۲۳ مهر //بعد چند روز ساعت ها حرف زدن  ..... امروز ... دلم براش سُرید!!!!!!!!!!!😐💞

نمیدونم .... بهش بگم .... یا نگم ..... که دوستش دارم !!!!؟؟؟؟؟🙈😍🤭

حس میکنم ... یعنی به یه درجه از یقین رسیدم که اون ... همونیه که میتونم باهاش یه زندگی خوبی رو داشته باشه .... اون زندگی ای که میخوام رو داشته باشم !!!!!! 

 

 

۲۳ مهره ... رفتیم بانک ! عکس سه در چهارش رو گرفتم گذاشتم تو کیفم🙂

اونجا هم حرف زدیم ... خوب بود ... تا که رسید به بحث بچه و این حرفا

دو تا میخوات .... 😶   تا دو سال هم  میگه بچه نیاریم!!🙄

موندم تو این ۲ سال چطوری جلوگیری کنم ‌.... کنیم!!!!

سخته .... واقعا سخته ..‌‌‌.... امشب باید مفصل باهاش د این باره حرف بزنم تا دلم آروم بگیره

۲۵ مهر منو بوسید ! جایی که نه میشه بهش گفت گونه است ... نه لب!!!

با خودم که رو در وایسی ندارم!!!! دلم برای سُرید !! ضربان قلبم رفت رووووو هزاااااااااااااااااااار

۴ آبانه رفتیم برای خرید عروسی ... تنهایی 

شب بود و مغازه ها اکثرا تعطیل !! بعدش اومد خونمون ... هنوزم باهاش راحت نیستم 

میترسم ... از این حال خوب و خرابم!! وقتی که نزدیکم میشه !! کی قراره عادت کنم کی 

۱۳ آبانه ... خیلی وقته از حس و حالم ننوشتم

امروز بهش گفتم که چقدر دلتنگش شدم .... اونم که همیشه ی خدا دلتنگ !!! اومد خونمون .... مثل همیشه کم کم بهم نزدیک شد ((: این دفه حالم بهتر بود ... این دفه برام راحت تر بود ... خودمم دوست داشتم .. فقط حیف که حال روحی و جسمی ام یکم ناخوش بود ... تازه خوابمم میومد !!! در کل کنارش حس خوبی داشتم ... حسی که باعث میشد دوست نداشته باشم که بره !!! دوست داشتم که بمونه .‌.. بازم ... یکم بیشتر بمونه((:♡

 

 

 

هرچی خدا بخوات (:

 

 

 

سیزدهم بهمن یک هزار و چهارصد ساعت یک نیمه شب 

تقریبا دو سال از ازدواجمون میگذره اون الان خوابیده 

و کنارش... دخترمون تبسم فاطمه​​​​​​! 

دوسش دارم هنوز هم مث اول دوسش دارم(:

ولی حس میکنم... فکر میکنم ک اون دیگه... حس و حال اون اولا رو نداره.... یا شایدم داره ولی دیگه... نشون نمیده!!!! 

ممکنه از نظر اون نیازی نباشه/:

 

 

24 آذر 1402 شب ساعت 10!

این متن رو خوندم و برای حال خودم متاسفم

واقعا خنده ام میگیره از این تمه حماقتم!!!  چطور تونستم اینقدر راحت دل...  دل که نه تمام خودم رو ببازم برای کسی که ارزش منو نداره و من براش زیاده از سرشم! 

چطور تونستم فکر کنم ک اون مستونه همسر مناسب من باشه

چقدر خوش خیال و سرم تو برف بود!!!! یا بهتره بگم چقدر قشنگ و ماهرانه نقش بازی کرد 

الان اینجا تو این پست وبلاگی باید اعتراف کنم که تمام اون حس و حال قشنگ و رویایی چس شد رفت هوااا!!! 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
طورآ بآنوو

شهربازی(:

از تمام شهربازی عاشق چرخ و فلکم
چرخشش دوام الحال من المحال و 
گاهی بالا بودن و گاهی پایین بودنش منو یاد گهی زین به پشت و گهی پشت زین می‌اندازه

اینکه از اون بالا تمام شهر توی محدوده نگاهت باشه برام جذابه
اینکه میتونم از اون بالا خونه‌ها و مکان های آشنا رو همزمان ببینم برام دوست داشتنیه
اینکه به بغل دستیم با شوق و ذوق بگم
اونجاها رو میبینی مدرسه‌ام بود! مدرسه هام بود
دبستان رو اینجا درس خوندم
راهنمایی و دبیرستان هم ک میدونی 
همون مدرسه جفتی اش با تو بودم
اون خونه های تاریک ... آشناهای زن‌عمو‌مرضی‌ان
پشتش خونه ی عمه هدی است خاطرات بچه‌گیام همه‌اش اونجاست
بعد پشت کنم به کودکی‌ام و به ساختمونای پشت سرم اشاره کنم و با صدای پایین تر و حسرت خورده ای بگم
اونجا محله ی ما بود .. گل و بلبل نبود اما باصفا بود
اون دکه رو میبینی ... قبل از اون دکل‌ اس ؟
منو رقی و مینو همش از اون خرید می‌کردیم
اون خونه دوطبقه‌هه😁 آموزشگاه بود سحر و عاتکه به‌خاطر پله‌هاش از ثبت‌نام تو اون آموزشگاه صرف‌نظر کردن
خونه ی ما تو اون خیابونه اس همونکه تابلو مغازه اش قرمز داره
کوچه ی اول نه .. سومش
سمت راست در اول نه .. دومش😁
اونجا رو ببین .. خونه‌ی ... اونه!! خونه‌ی اون
از چرخ و فلک پرت میشی تو چرخ زمانی ک تو رو میبره ۸ سال پیش
هر چی حس خوبه .. چرخ میشه و با خودت میگی 
باز این دل رو باید فلک کنم ..  امشب!
 از امشب .. 
هرشب
هی با خودت تکرار کنی
که 
من عشق فکتم
و عف فمات
فهو شهید

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
طورآ بآنوو

سوال🤔🤔🤔

#یک_سوال؟

اگر سیدالشهدا برای امر به معروف قیام کردند، یعنی اگر یزید می پذیرفت و شرابخواری و ظلم را کنار می گذاشت، سیدالشهدا دیگر بیعت می کردند؟؟

۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
طورآ بآنوو

پس‌زمینه طور (:

 

دوست داشتم واس شما هم بفرستمش (:

که اگه دوست داشتید ... بک‌گراند گوشی‌ شما هم باشه♡

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
طورآ بآنوو

+ توی دنیای مجازی

برعکس دنیای واقعی

آدم جایی که نشناسندش بهتر میتونه حرفاشو بزنه (:

با این که میدونم اینجا (وبلاگ) بهترسن جاست 

ولی هنوز .. حرفم نمیاد !!

 

 

 

 

 

++ دلم گرفت

و قبل گره خوردنش

گره اش زدم به پنجره فولادت آقا

نذار که وا بشه ‌...

وا بره ...

وای_به‌حالم_بشه!

بااااززز ...!

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
طورآ بآنوو

یا دو تا دوتا .. یا هیچی😐

عجب روزی بود امروز😑

یادم باشه بنویسم امروز رو تا هیچ وقت یادم نره😁

الان خسته ام و خوابم میاد😴

 

 

یکشنبه سوم شهریور نود و هشت ((:

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
طورآ بآنوو

عید|:

امروز رفته بودم بازار .. سرتاسر جنس مغازه های لباس و پارچه فروشی مشکی بود .. واسه محرم ! رفتم که پارچه ها رو قیمت کنم و اینا .. موقع گذرم سر در یه مغازه لباس‌فروشی شنیدم یه دختربچه می‌گفت که "محرم مثل عیده" ... 

بقیه اش رو نشنیدم دیگه

هنوز دارم به همین دو کلمه "محرم عیده" فکر می‌کنم 

چی به سر مردم اومده که بچه باید محرم رو .. ماه عزا رو .. مثل عید که ماه خوشحالی و شادی هست بدونه

[عموما توی اعیاد اکثر مردم رخت و لباس و وسایل نو می‌گیرن و وقت بیشتری توی بازار می‌گذرونند .. این اواخر ماه محرم هم اینجوری شده . لباس عزای پارسال رو سال بعد نمی‌پوشند و حتما نو و مدل جدیدش رو می‌گیرن

اونایی که مراسم دارن پرچم و کتیبه و وسیله جدید میگیرن .. اینجور چیزا فقط مختص خانماست و آقایون کمتر درگیرن ... وقتی چشم و هم چشمی وارد اعتقادات و عقاید آدمی بشه همین میشه دیگه!!]

واقعا جای شکر داره اونی که مبتلا نیست . منم به لطف تربیت ننه‌ هم که اینجوری نیستم. لباس عزای امام حسین رو باید تا وقتی کارایی داشته باشه پوشید . لباس عزای امام حسین هر چی ساده تر بهتر .. هر چی خاکی‌تر بهتر

اینجور لباسا اصلا مقدس اند .((: به اینجور رفتارها نباید آلوده باشن

 

 

 

 

یک هفته تا ... ♡

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
طورآ بآنوو