۲۳ شهریور اومد😁

۲۴ گفتم آخر هفته جواب میدم که جوابم نه بود🤐

۲۵ بعد خوب فکر کردن رای برگشت گفتم جوابم آره و .. ایناس🙁

۲۶ توی دقایق اولیه اش پرسید چه شکلیه ... گفتم نمیدونم🤨

۲۶ ساعت ۱و چی الان... هرچی میخوام صورتش یادم بیاد نمیاد😑

۲مهر آزمایش دادیم ... مثبتِ🙄

۵مهر رفتیم خونشون ... شبش گفتن فردا مشاوره است😕

۶ مهر رفتیم مشاوره ... بازم خوب ندیدمش!!

اصلا خوب کاری میکنم نمیبینمش😒

۱۱ مهر بله برون بود .. خب؟😐

۱۲مهر نشون رو آوردن ... حلقه اش نبود😳 نگم چیکار کردم سنگین‌ترم !!😬

۱۳ رفتیم حلقه گرفتیم!🙁 رسم ندارن نشون نامزدی هم بگیرن ... ولی من نشونم رو خواستم و گرفتم😝

۱۴ شماره اش رو که حفظمه!!!!! دوباره!!!!!!!وارد گوشی کردم🤪  ... پروفایلش عکس خودش بود🙈 مثل من بدعکسه😂 یادم باشه حتما یه عکس خوشکل پروفایلی ازش بگیرم 📸

۱۷ مهر رفتیم فاتحه خونی .. زن عموم!توی خونه پسر سومیش ... همه دخترای فامیل عکسش رو میخواستن تا ببیننش😐 وقتی گفتم حتی شماره اش رو ندارم 😒چه برسه به عکسش تعجب کردن🙄😕  خا ندارم چه کنم ... ما شاء الله قیافه اش هم که تو ذهن نمیمونه هی یادم میره 🤦🏻‍♀️

امروز ۱۹ مهر هست ... تاریخ عقدِ !! عصر ساعت پنج!

همین دیگه .......... خیلی دوست دارم بدونم دقیقا بعد از عقد و محرمیت‌مون بهم چی میگه!!! اونی که این همه مدت نه زنگ زد نه اس داد و نه حتی موقع خرید ... اصلا هیچی نگفت این بشر☹️ مطمئنا نمیگه که دوسم داره نمیگه که بالاخره مال من شدی ..‌ نمیگه اخیییش دیگه هیشکی نمیتونه ازم دورت کنه و اینجور خزعبلات😑😑😑😑😑 

فقط خدا خدا میکنم دست و صدام نلرزه 🤪 دلم چی نی😁🤭💓

هنوز نوزدهمِ .. ساعتِ ۴ بعد از ظهرش !!

۱۰۰ تا سوره توحید میخونم برای امام زمانم عج

بله رو گفتم خب ... عسل دهن هم گذاشتیم🤭💓

دم رفتن گفت مبارک باشه خواهر😐😐😐😐🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️

 

 

 

 

 

الان خونشونم ... من تو هال .. اون پذیرایی 🙄 میخوام ببینم کی میخوات با من حرف بزنه این پدر صلواتی 🤪

 

 

 

۲۳ مهر //بعد چند روز ساعت ها حرف زدن  ..... امروز ... دلم براش سُرید!!!!!!!!!!!😐💞

نمیدونم .... بهش بگم .... یا نگم ..... که دوستش دارم !!!!؟؟؟؟؟🙈😍🤭

حس میکنم ... یعنی به یه درجه از یقین رسیدم که اون ... همونیه که میتونم باهاش یه زندگی خوبی رو داشته باشه .... اون زندگی ای که میخوام رو داشته باشم !!!!!! 

 

 

۲۳ مهره ... رفتیم بانک ! عکس سه در چهارش رو گرفتم گذاشتم تو کیفم🙂

اونجا هم حرف زدیم ... خوب بود ... تا که رسید به بحث بچه و این حرفا

دو تا میخوات .... 😶   تا دو سال هم  میگه بچه نیاریم!!🙄

موندم تو این ۲ سال چطوری جلوگیری کنم ‌.... کنیم!!!!

سخته .... واقعا سخته ..‌‌‌.... امشب باید مفصل باهاش د این باره حرف بزنم تا دلم آروم بگیره

۲۵ مهر منو بوسید ! جایی که نه میشه بهش گفت گونه است ... نه لب!!!

با خودم که رو در وایسی ندارم!!!! دلم برای سُرید !! ضربان قلبم رفت رووووو هزاااااااااااااااااااار

۴ آبانه رفتیم برای خرید عروسی ... تنهایی 

شب بود و مغازه ها اکثرا تعطیل !! بعدش اومد خونمون ... هنوزم باهاش راحت نیستم 

میترسم ... از این حال خوب و خرابم!! وقتی که نزدیکم میشه !! کی قراره عادت کنم کی 

۱۳ آبانه ... خیلی وقته از حس و حالم ننوشتم

امروز بهش گفتم که چقدر دلتنگش شدم .... اونم که همیشه ی خدا دلتنگ !!! اومد خونمون .... مثل همیشه کم کم بهم نزدیک شد ((: این دفه حالم بهتر بود ... این دفه برام راحت تر بود ... خودمم دوست داشتم .. فقط حیف که حال روحی و جسمی ام یکم ناخوش بود ... تازه خوابمم میومد !!! در کل کنارش حس خوبی داشتم ... حسی که باعث میشد دوست نداشته باشم که بره !!! دوست داشتم که بمونه .‌.. بازم ... یکم بیشتر بمونه((:♡

 

 

 

هرچی خدا بخوات (:

 

 

 

سیزدهم بهمن یک هزار و چهارصد ساعت یک نیمه شب 

تقریبا دو سال از ازدواجمون میگذره اون الان خوابیده 

و کنارش... دخترمون تبسم فاطمه​​​​​​! 

دوسش دارم هنوز هم مث اول دوسش دارم(:

ولی حس میکنم... فکر میکنم ک اون دیگه... حس و حال اون اولا رو نداره.... یا شایدم داره ولی دیگه... نشون نمیده!!!! 

ممکنه از نظر اون نیازی نباشه/:

 

 

24 آذر 1402 شب ساعت 10!

این متن رو خوندم و برای حال خودم متاسفم

واقعا خنده ام میگیره از این تمه حماقتم!!!  چطور تونستم اینقدر راحت دل...  دل که نه تمام خودم رو ببازم برای کسی که ارزش منو نداره و من براش زیاده از سرشم! 

چطور تونستم فکر کنم ک اون مستونه همسر مناسب من باشه

چقدر خوش خیال و سرم تو برف بود!!!! یا بهتره بگم چقدر قشنگ و ماهرانه نقش بازی کرد 

الان اینجا تو این پست وبلاگی باید اعتراف کنم که تمام اون حس و حال قشنگ و رویایی چس شد رفت هوااا!!!