۳ مطلب در شهریور ۱۴۰۲ ثبت شده است

مهم یا اهم؟!

شما تا چه حدی حاظرید به خاطر بچه-تون از خودتون (_از خوابتون خوراکتون ارامشتون درس کار بیرون رفتن و تفریح و گردش و...._) بگذرید؟

حاظرید به خاطر بچه با کسی زندگی کنید که دیگه هیچ حسی بهش ندارید؟

میتونید به خاطر بچه با کسی زندگی تون رو  ادامه بدید که بهش بی اعتمادید و...؟

اینکه کودک در جمع "خانواده اش" زندگی کنه مهم تره یا سلامت روح و روانتون؟!

(اینو میدونم که اگر والدی سلامت روح و روان نداشته باشه قطعا به کودک هم صدمه میزنه حالا چه جسمی چه روحی....)

بنظرتون کدومش مهمه و کدومش اهم؟ 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
طورآ بآنوو

اولین های به یادماندنی(:

هشت شهریور هزار و چهارصد و دو

 

 

 

همیشه اولین ها به یادماندنی ترین و زیباترین لحظات زندگی ان مخصوصا اگه این اولین ها مربوط به موجود کوچولویی به اسم بچه باشه

من سعی کردم که تمام اولین های تبسم‌فاَطمه رو ثبت کنم و یادم بمونه تا بعدها اون هم (شاید) از دیدنشون لذت ببره

مثلا اولین ناخن و مویی که براش کوتاه کردمو نگه داشتم

از اولین باری که تنهایی حمومش دادم عکس دارم از  اولین غلط زدناش و نشستنش... اولین چهار دست و پا رفتنش و... حتی از اولین قدم و راه رفتنش فیلم دارم 

وقتی الان بعد سه سال نگاهشون میکنم ذوق میکنم چون این لحظات شیرین و دوست داشتنی باعث میشه که بگم تحمل اون لحظه های سخت به داشتن این خاطره ها می ارزه

ولی.... ولی هیچ چیزی برام لذت بخش تر ودوست داشتنی تر از دو لحظه ی به یاد موندنی نیست از اون اولین های نابه ناب!!!😊😊😊

اون شبی رو که تبسم‌فاطمه برای اولین بار بعد از یکسال و چهار ماه رو پا خوابوندن کنارم خوابید (به جای اینکه روی پاهام بخوابونمش و تکونش بدم خودش دستمو گرفت و سرشو رو دستم گذاشت و کنارم خوابید!!! به همین راحتی و خوشمزگی) البته که برای خودش جایگزینی هم پیدا کرد و... این جایگزین شیر خوردن بود!!! (اینکه بچه با شیرخوردن خواب بره از رو پا خوابوندن 100 برابر بدتر و زجر اوره!!) 😬

و امشب... شبی که باعث شد من این متن رو بنویسم.... تبسم‌فاطمه برای اولین بار بدون شیرخوردن کنارم خوابید 🥰

درسته که نیم ساعت قبلش شیر خورده بود ولی مهم اینه که وقتی به خواب رفت شیر نمیخورد و خیلی خانومانه و شیک و پیک سرشوگذاشت رو بالش و...لالا!!! 😇

ان شاء الله که امشب هم برای شب های دیگه تکرار بشه 😁

 

 

تبسم فاطمه

 

 

 

 

...... 

بعدهانوشت: 

چقدر روزا زود میگذره 

من که از یه شب خوابیدن دختر کوچولوم بدون شیر خوردن ذوق میکردم الان همون اتفاق تقریبا برام عادی شده چون سه ماهه که دخترگلی رو کاملا از شیر گرفتم و موردهای دیگه ای شده جزو دغدغه هام و ذوق کردنام((: 

واقعا ارزش نداره لحظات حال و الان این زندگی رو به کاممون تلخ کنیم اون هم  به خاطر یه سری چیزا که بعدا ممکنه اصلا به یاد نیاریم

 

 

دهم اسفند هزار و چهارصد و دو

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
طورآ بآنوو

غصه ای که قصه شد!

یه غصه هایی تو دلم هست که تو سرم قصه شده

هر شب قبل خواب مرور میشن و این باعث خستگی مغز و دردمندی قلبم میشه

هر غصه ای رو باید زندگی کرد در آغوش گرفت و بعد... محکم بوسید‌ش و گذاشت کنار

 

غصه ای که بعد مدتی بی تفاوتی مهر فراموشی بخوره پریشونی میاره

مثل حال الانه من!

غصه ی اینکه همسرم درکم نمیکرد

غصه ی از دست دادن مادربزرگم

غصه ی به دنیا اومدن بچه ای که همش مریض بود

غصه ی دخالت های دیگران... 

غصه ی اینکه حرفا واحساساتمو نمیتونستم به کسی بگم حتی مادرم چون باعث ناراحتی اش میشد 

غصه ی بی تفاوتی همسرم 

غصه ی خ. ی. ا. ن. ت چندباره همسرم

غصه ی جدا شدن و دورشدن از دخترم

غصه ی اینکه مجبور شدم برای بار چندم اعتماد کنم برگردم و جوری رفتار کنم که انگار هیچ اتفاقی نیافتاده

غصه ی تکرار اشتباهش وتوجیه بی معنی اش 

غصه ی بخشیدنش و پشیمونی ام

غصه ی کاش ها و اما ها واگر ها

غصه ی تکرار هر شب همه ی این روزها

غصه ی بیخوابی هام و بی خیالی اش

......... 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
طورآ بآنوو