امروز روز تولدشه روزی که به دنیا اومد
اولی روزی شد که برام مُرد! روزی که از دلم رفت! از چشم افتاد!
خیلی روز خاصی بود... که خاص تر و فراموش نشدنی تر شد!
_از اینکه مهر و محبت و عشق منو از دست داده خیلی غمگینم(':
امروز روز تولدشه روزی که به دنیا اومد
اولی روزی شد که برام مُرد! روزی که از دلم رفت! از چشم افتاد!
خیلی روز خاصی بود... که خاص تر و فراموش نشدنی تر شد!
_از اینکه مهر و محبت و عشق منو از دست داده خیلی غمگینم(':
شما تا چه حدی حاظرید به خاطر بچه-تون از خودتون (_از خوابتون خوراکتون ارامشتون درس کار بیرون رفتن و تفریح و گردش و...._) بگذرید؟
حاظرید به خاطر بچه با کسی زندگی کنید که دیگه هیچ حسی بهش ندارید؟
میتونید به خاطر بچه با کسی زندگی تون رو ادامه بدید که بهش بی اعتمادید و...؟
اینکه کودک در جمع "خانواده اش" زندگی کنه مهم تره یا سلامت روح و روانتون؟!
(اینو میدونم که اگر والدی سلامت روح و روان نداشته باشه قطعا به کودک هم صدمه میزنه حالا چه جسمی چه روحی....)
بنظرتون کدومش مهمه و کدومش اهم؟
هشت شهریور هزار و چهارصد و دو
همیشه اولین ها به یادماندنی ترین و زیباترین لحظات زندگی ان مخصوصا اگه این اولین ها مربوط به موجود کوچولویی به اسم بچه باشه
من سعی کردم که تمام اولین های تبسمفاَطمه رو ثبت کنم و یادم بمونه تا بعدها اون هم (شاید) از دیدنشون لذت ببره
مثلا اولین ناخن و مویی که براش کوتاه کردمو نگه داشتم
از اولین باری که تنهایی حمومش دادم عکس دارم از اولین غلط زدناش و نشستنش... اولین چهار دست و پا رفتنش و... حتی از اولین قدم و راه رفتنش فیلم دارم
وقتی الان بعد سه سال نگاهشون میکنم ذوق میکنم چون این لحظات شیرین و دوست داشتنی باعث میشه که بگم تحمل اون لحظه های سخت به داشتن این خاطره ها می ارزه
ولی.... ولی هیچ چیزی برام لذت بخش تر ودوست داشتنی تر از دو لحظه ی به یاد موندنی نیست از اون اولین های نابه ناب!!!😊😊😊
اون شبی رو که تبسمفاطمه برای اولین بار بعد از یکسال و چهار ماه رو پا خوابوندن کنارم خوابید (به جای اینکه روی پاهام بخوابونمش و تکونش بدم خودش دستمو گرفت و سرشو رو دستم گذاشت و کنارم خوابید!!! به همین راحتی و خوشمزگی) البته که برای خودش جایگزینی هم پیدا کرد و... این جایگزین شیر خوردن بود!!! (اینکه بچه با شیرخوردن خواب بره از رو پا خوابوندن 100 برابر بدتر و زجر اوره!!) 😬
و امشب... شبی که باعث شد من این متن رو بنویسم.... تبسمفاطمه برای اولین بار بدون شیرخوردن کنارم خوابید 🥰
درسته که نیم ساعت قبلش شیر خورده بود ولی مهم اینه که وقتی به خواب رفت شیر نمیخورد و خیلی خانومانه و شیک و پیک سرشوگذاشت رو بالش و...لالا!!! 😇
ان شاء الله که امشب هم برای شب های دیگه تکرار بشه 😁
......
بعدهانوشت:
چقدر روزا زود میگذره
من که از یه شب خوابیدن دختر کوچولوم بدون شیر خوردن ذوق میکردم الان همون اتفاق تقریبا برام عادی شده چون سه ماهه که دخترگلی رو کاملا از شیر گرفتم و موردهای دیگه ای شده جزو دغدغه هام و ذوق کردنام((:
واقعا ارزش نداره لحظات حال و الان این زندگی رو به کاممون تلخ کنیم اون هم به خاطر یه سری چیزا که بعدا ممکنه اصلا به یاد نیاریم
دهم اسفند هزار و چهارصد و دو
یه غصه هایی تو دلم هست که تو سرم قصه شده
هر شب قبل خواب مرور میشن و این باعث خستگی مغز و دردمندی قلبم میشه
هر غصه ای رو باید زندگی کرد در آغوش گرفت و بعد... محکم بوسیدش و گذاشت کنار
غصه ای که بعد مدتی بی تفاوتی مهر فراموشی بخوره پریشونی میاره
مثل حال الانه من!
غصه ی اینکه همسرم درکم نمیکرد
غصه ی از دست دادن مادربزرگم
غصه ی به دنیا اومدن بچه ای که همش مریض بود
غصه ی دخالت های دیگران...
غصه ی اینکه حرفا واحساساتمو نمیتونستم به کسی بگم حتی مادرم چون باعث ناراحتی اش میشد
غصه ی بی تفاوتی همسرم
غصه ی خ. ی. ا. ن. ت چندباره همسرم
غصه ی جدا شدن و دورشدن از دخترم
غصه ی اینکه مجبور شدم برای بار چندم اعتماد کنم برگردم و جوری رفتار کنم که انگار هیچ اتفاقی نیافتاده
غصه ی تکرار اشتباهش وتوجیه بی معنی اش
غصه ی بخشیدنش و پشیمونی ام
غصه ی کاش ها و اما ها واگر ها
غصه ی تکرار هر شب همه ی این روزها
غصه ی بیخوابی هام و بی خیالی اش
.........
دلم نیومد بخوابم و این لحظه ی زیبای به یادموندنی رو ثبت نکنم(:
ذوق و شادی من دقیقا مثل وقتیه که رفتم هنرستان و بی مقدمه مسئول ثبت نام گفت که رشته ی جدیدی به اسم طراحی و دوخت اومده اگه مایلی میتونی ثبت ن.... و از خوشحالی پریدم وسط حرفش و گفتم اره اره همین رشته رو میخوام اسممو بنویسین
(تقریبا یک ماه قبلش رفته بودم هنرستان برای مدارک ثبت نام و شرایط و اینا و گفته بودن فقط رشته های کامپیوتر و حسابداری و کودکیاری دارن و یک ماه بعد این طراحی و دوخت و نقشه کسی اضافه شده بود)
نگاه متعجبشو تا الان یادمه(: خانم محمدی عزیز لابد اون لحظه فکر میکرده چ دختر دیوونه ایه ک با معدل ۱۹ میخواد همچین رشته ی جدیدی ک ندیده نشناخته بره
و اون چه میدونه که من سالها ارزوی این رشته رو داشتم و چقدر دپرس شده بودم وقتی گفته بودن این رشته تو شهر ما نیست ولی خب ... بعدش شد!(:
الانم دقیقا همون اتفاق و همون حس برام تکرار شد. با تفاوت زمانی ۸ سال!!!
من هشت سال منتظر بودم تا بالاخره رشته طراحی دوخت رو به رشته های دانشگاهی شهرمون اضافه کردن !!!
بعد هشت سال وقفه زمانی من این فرصت رو پیدا کردم که تو رشته ی مورد علاقه ام درسمو ادامه بدم و حتی طبق شرایط شهرمون میتونم به زودی دبیرمرتبط با رشته ی درسی ام بشم((:
باز هم قراره اولین نفر توی کلاس دانشگاهی طراحی و دوخت بشم
هر چند دییییر ولی همین اولین بودنه حال منو خوب میکنه و تموم این غصه و ناامیدی های هشت ساله رو میشوره میبره!!!
خیلی خیلی دلم میخواد که جور بشه و حتی بتونم زودتر دبیر بشم من عاشق این کارم مخصوصا طراحی هر چند قسمت دوختش کمی خسته کننده است ولی می ارزه
اییییی خداااا تو رو خدا حالا که با این خبر امید به دلم اومده و همسرم راضی شده ناامیدم نکن 💫✨♥
نمیدونم چطوری بگم فقط لازم دونستم که این احساسم رو یه جایی که میدونم گم نمیشه ثبت کنم تا ببینم برای چند سال بعد هم هنوز این حسم هست یا نه😐😀
من تا الان ۲۶ سالمه و سه سال از دوران تاهلم میگذره و برای یک ساله و نیم که مادر هستم ولی هنوز اغلب اوقات حس میکنم که ۱۸ سالمه!!!!
حتی گاهی وقتا که خودمو تو آیینه میبینم _اگ سیاهی دور چشم و جای جوش و جای چند زخم هنر دست تبسم رو فاکتور بگیرم_همون صورت ۱۷_۱۸ سالگیمو میبینم _البته یکمی لاغرتر_!!
با اینکه خیلیا میگن خیلی تغییر کردی و خب این طبیعیه اما من اینجور نمیبینم و همچین حسی ندارم!
(+از نظر من تنها چیزی که تغییر کرده روح و روان منه!و این خیلی بده چون تغییر مثبتی نیست!):
اولین قدم برای رسیدن به ارامش پذیرش هست. اینکه تو خود الانت رو در هر شرایطی که هستی بپذیری، و قبول داشته باشی. صرف نظر از اینکه قبلا چه کسی بودی و در چه شرایطی زندگی میکردی و به چی عادت داشتی
خود خود الانت رو قبول داشته باش
قبلا شرایطت بهتر بوده؛محیط زندگی ات،ادمای اطرافت،برنامه روزانه ات، و و و و
همه تغییر کردن و خب این تغییرات قرار نیست ک باب میل تو باشه.
تو یه سری تصمیمات میگیری درست!! ولی این دلیل نمیشه ک تمام پیامدهای تصیمات تو دقیقا مطابق میل و خواسته تو باشه. بودن توی اجتماع این همه درگیری ها رو داره.
قبول کن که باید خودت رو با شرایط وفق بدی ،نه اینکه دیگران طبق خواسته و امیال شخصی تو عمل کنن.
بیا اول از همه: #باور داشته باش که تصمیم تو درست و بجا بوده(:
و دوم:بپذیر که پیامدهای این تصکیم یکسری شرایط نه چندان سخته که باید طی یکمدتی خودت رو با اونها وفق بدی این یه اتفاق مادام العمری نیست این یه اتفاق دو سویه ی موقتی هست(:
و سوما: یقین داشته باش که این تغییرات از نظر تو شاید خوب نباشه اما بد هم نیست تو هر چی که بشی بدذات که نمیشی و این جای نگرانی نداره چون تو قراره مهربونتر اجتماعیتر و بخشندهتر بشی (:
و چهارما: اطمینان داشته باش ک نقش بازی کردن اونقدرها سخت نیست که تو از پسش برنیای.فکر کن ک به تئاتر دعوت شدی برای ادای نقشی ک با تو همخونی نداره این فقط یه بازیه و تا مدت زمان معلومی اون شخصیت رو داری و بعد از اینکه پردههای نمایش رو هم بیان تو میشی همون ادم قبل از نمایشی ک بودی.
آرامشتو فدا نکن بابت یکسری شرایط ک گمان میکنی توی زندگی ات باید باشن
هیچی چیز در این دنیا پایدار نیست!ولی میتونی ارامش و سلامت روح و روانت رو تحت هر شرایطی داشته باشی اینا به خودت بستگی داره نه هیچ کس دیگه ای
حالا تصمیم با خودته که بشینی افسوس گذشته ات رو بخوری و از الانت ناراضی باشی یا حال الانت رو بپذیری و برای روژای بهتر تلاش کنی ((:♡
________________:_________________
+از سری نصیحت های من به خودم(:
++دنیای دو روزه رو سخت نگیر بذار مثل نبات باشه درسته که زود اب میشه، تموم میشه، ولی در عوضش شیرینه(:
+++من از خودم قول گرفته که دیگه دنیا رو به کامش تلخ نکنه(:
++++دنیا به کامتون شیرین(:
چقدر دور شدم از خود واقعی ام انگار که یه غریبه ام وقتی به صدای درونی خودم گوش میدم وقتی تو سکوت به صدای هم همه ی افکارم گوش دل میسپارم از این که این شخص کی میتونه باشه از تعجب اینکه چطور تا این حد تغییر کردم و متوجه این موضوع نشدم شاخ درمیارم
شاید این خود متغییرم بد نباشه شاید اصلا خوبه ک همچین شخصی شدم ولی من این خودمو دوس ندارم
میخوام بشم اون طوربانویی که قبلا بودم همونی که:
-همه ی اطرافیانش رو دوست داشت هرچند که اذیتش میکردن هر چند ک زخم زبون میزدن و...
-قبل از اینکه بخواد بخشیده بشه میبخشید و کینه ی هیچ کس رو به دل نمیگرفت
-حال بدش با ذکر گفتن و قدم زدن با نقاشی و اهنگ گوش دادن با .... خوب میشد
-عاشق هنره !میره دنبال هرچیزی که به هنر ربط داره و اونو تجربه میکنه
-از عکاسی حس خوب میگیره و میتونه ساعت ها برای اون وقت بذاره بدون اینکه خسته بشه
... حالا شما فکر کن خود الان من منهای همه ی این ها و خیلی چیزای دیگه باشه خب معلومه که نباید بشناسم و احساس غریبگی کنم !
+عاشق گلها و عکس گرفتن از اونهام (:
++گلها دلیل لبخندش😊
+++هنوزم با دیدن عکسای گل نرگس بوش توی دماغم میپیچه
دیشب وقتی قبل از خواب دیدم که رمز گوشی رو عوض کردی واقعا دلم شکست از اینکه به جای حل مسئله ی به این مهمی صورت مسئله رو پاک کردی از اینکه به احساس و عشق من نسبت به خودت بی توجهی کردی و منو با این افکار و احساس بد تنها گذاشتی حس بدی بهم دست داد و از خودم بدم اومد که چررا به دلم اجازه دادم اینقد عاشقت بشه که کورکورانه اعتماد کنم
من از اینکه قبل ازدواج با جنس مخالف چت میکردی و رابطه عشقی و حسی برقرار میکردی حتی به دروغ حتی به غلط ناراحت و عصبی نیستم این یه موضوعیه که به گذشته ربط داره یعنی قبل ازواجمون از این ناراحت و عصبی ام ک الان در حال حاضر وقتی ازت میپرسم ک همچین کاری رو قبلا انجام دادی یا نه؟ خیلی صریح و قاطعانه جواب میدی نه و این یعنی دروغ!! تو به من دروغ میگی و این برای زندگی و رابطه ی دونفره مون خوب نیست
حتی وقتی که با همکلاسیت چت میکردی و ازم دور بودی و نسبت به حال و احوالم کم اهمیت بودی باز به من دروغ گفتی و اون دروغ بذر شک رو تو دلم کاشت و جوونه زد و الااان با این کارت... من نمیدونم دیگ چیکار باید بکنم
فقط بدون ک دلم خیلی شکسته و خیلی خیلی غمگینم و از اینکه ایقد بهت راحت دل بستم و اعتماد کردم پشیمونم درسته ک تو همسر منی شریک زندگی منی ولی منم باز هم باید یه حدی میذاشتم تا اینقدر در مقابل تو ضعیف بنظر نیام
نتونستم این حرفا رو بهت نگم الان ک دارم تایپ میکنم ساعت نزدیک یک شبه و من با تموم خستگی و دردهام نتونستم حتی چشم رو هم بذارم
برای من صداقت و راستگویی تو خیلی قابل تقدیر بود عاشق بی شیله پیله بودنت بودم از اینکه چیزی برای مخفی کردن ازمن نداشتی از اینکه هر چی بود و نبود رو میدونستم... همه ی اینا برای من مهم بود و تو رو به چشمم برای خودم بهترین میدیدم ولی الان متوجه شدم که همش پوچ بوده و شاید هم نقش بازی کردن!!! نقشی ک بعد از دو سال از بازی کردنش خسته شدی و الان داری خود واقعی ات رو نشون میدی
من حس باختن دارم سخت هم باختم دلمو عشقمو احساس و عقلمو من همه چیمو به تو باختم! تویی که برام الان مثل سرابی!
کاش از اول این مرز و خصوصیت رو برام مشخص میکردی فوقش دو سه روز دو سه ماه قهر و ناراحتی داشتیم ولی بعدش عادت میکردم
نه الان که باعث شده شک و دودلی و دلهره به جونم بیافته ک سخت میشه اینا از دل بیرون کرد
اوکهدرششماهگیبابالحوائجمیشود
گررسدسنعموحتماقیامتمیکند🏴
پارسال تو همین حال و هوای دهه ی محرمی تبسمفاطمه مریض شد...پنج شش ماهاش بود و خیلی ریزه میزه جوریکه تب و بیماری بدجوری اونو پژمرد... چندجا دکتر برده بودیمش
ولی تا دوره درمان تموم میشد باز دوباره تب میکرد
تو راه برگشت از دکتر بودیم ک یه شهر دیگه بود از راه میانبری اومدیم ک توش قدمگاه حضرت ابوالفضل العباس ع هست رفتیم اونجا و.... تو ضریح قدمگاه سربندهایی گره خورده بود یکی شو باز کردم و بستم به کریر تبسمفاطمه ام که خواب بود و از تب لپاش گل انداخته توسل کردم به علی اصغر ع شش ماهه آقا ابی عبدالله ع ک دخترمو شفا بده نذر کردم ک تا خوب شد منم سربند بیارم تو این قدمگاه...
تا الان تبسمفاطمه جانم تقریبا هر ماه مریضه و تب شدید میکنه اگه مراعات نکنم اگ مراقبش نباشم....
ولی من نذرمو یادم اومد و دلم نیومد که انجامش ندم
ان شاء الله که خدا قبول میکنه((:🎈
-این تصویر به یادگار بمونه اینجا واسه روزی که تبسمی بزرگ شد 😊🌈💫
--نذرحضرتعلیاصغر(ع)
برایسلامتیامامزمان(عج) ودخترمیهصلواتمیفرستید؟ (:♡
+امروز هرکاری کردم که پیج قبلی اینستاگرامم رو دوباره برگردونم نشد! چون به شماره ی یکی دیگه است و شماره رو گوشیشه و اون در دسترس نیست و....
++در عوضش فهمیدم که دوتا پیج دیگه به اسمم با شماره و ایمیلم هست که نمیدونم کی ساختمشون شاید باز از بازگردانی اون پیجم ناامید شدم و اینا رو ساختم... به هر حال که از دم هر چی پیج میج بود رو حذف کردم و دیگه قید این پیج عزیز و دوستداشتنی ام رو زدم(شاید فعلا فقط و بعدا دوباره تلاش کنم/:)
+++اصلا بنظرم تا وقتی تو انستاگرام فقط مصرف گرا باشم و چیزی برای تولید و ارائه نداشته باشم حضورم اشتباهه
پس فعلا همین وبلاگ خودمون میمونم و سرم رو_ ک همچین خلوت هم نیست _با نوشته ی خوبتون گرم میکنم
قبلا گفتم الان هم میگم حقیقتا هیچ جا وبلاگ نمیشه
++++شما به جز اینجا دیگه کجاها عضوید و فعالیت دارید؟؟
دوست دارم که ادامه تحصیل بدم و توی رشته طراحی و دوخت دبیر درس های الگو و دوخت و طراحی بشم
+سیزدهمین روز از بهمن سال هزار و چهارصد این پست رو نوشتم که خواسته ی قلبی من بود و در روزی ارسال شد که به تحقیق یافتن این امر امیدوار شدم ((:
#ان_شاءالله #ویرایش۱۴٠۱/۶/۲ ساعت یک و...
25 دی 1400
شب وفات ام البنین س
روضه ی ام البنین خونه ی برادر شوهرم
نذر کردم اگ سال دیگ همچین روزی به خواسته ام برسم
_و خونه از ملک خودم باشم_توی سفره ام البنین س کمک بدم
ان شاء الله ان شاءالله 😇
۲۳ شهریور اومد😁
۲۴ گفتم آخر هفته جواب میدم که جوابم نه بود🤐
۲۵ بعد خوب فکر کردن رای برگشت گفتم جوابم آره و .. ایناس🙁
۲۶ توی دقایق اولیه اش پرسید چه شکلیه ... گفتم نمیدونم🤨
۲۶ ساعت ۱و چی الان... هرچی میخوام صورتش یادم بیاد نمیاد😑
۲مهر آزمایش دادیم ... مثبتِ🙄
۵مهر رفتیم خونشون ... شبش گفتن فردا مشاوره است😕
۶ مهر رفتیم مشاوره ... بازم خوب ندیدمش!!
اصلا خوب کاری میکنم نمیبینمش😒
۱۱ مهر بله برون بود .. خب؟😐
۱۲مهر نشون رو آوردن ... حلقه اش نبود😳 نگم چیکار کردم سنگینترم !!😬
۱۳ رفتیم حلقه گرفتیم!🙁 رسم ندارن نشون نامزدی هم بگیرن ... ولی من نشونم رو خواستم و گرفتم😝
۱۴ شماره اش رو که حفظمه!!!!! دوباره!!!!!!!وارد گوشی کردم🤪 ... پروفایلش عکس خودش بود🙈 مثل من بدعکسه😂 یادم باشه حتما یه عکس خوشکل پروفایلی ازش بگیرم 📸
۱۷ مهر رفتیم فاتحه خونی .. زن عموم!توی خونه پسر سومیش ... همه دخترای فامیل عکسش رو میخواستن تا ببیننش😐 وقتی گفتم حتی شماره اش رو ندارم 😒چه برسه به عکسش تعجب کردن🙄😕 خا ندارم چه کنم ... ما شاء الله قیافه اش هم که تو ذهن نمیمونه هی یادم میره 🤦🏻♀️
امروز ۱۹ مهر هست ... تاریخ عقدِ !! عصر ساعت پنج!
همین دیگه .......... خیلی دوست دارم بدونم دقیقا بعد از عقد و محرمیتمون بهم چی میگه!!! اونی که این همه مدت نه زنگ زد نه اس داد و نه حتی موقع خرید ... اصلا هیچی نگفت این بشر☹️ مطمئنا نمیگه که دوسم داره نمیگه که بالاخره مال من شدی .. نمیگه اخیییش دیگه هیشکی نمیتونه ازم دورت کنه و اینجور خزعبلات😑😑😑😑😑
فقط خدا خدا میکنم دست و صدام نلرزه 🤪 دلم چی نی😁🤭💓
هنوز نوزدهمِ .. ساعتِ ۴ بعد از ظهرش !!
۱۰۰ تا سوره توحید میخونم برای امام زمانم عج
بله رو گفتم خب ... عسل دهن هم گذاشتیم🤭💓
دم رفتن گفت مبارک باشه خواهر😐😐😐😐🤦🏻♀️🤦🏻♀️
الان خونشونم ... من تو هال .. اون پذیرایی 🙄 میخوام ببینم کی میخوات با من حرف بزنه این پدر صلواتی 🤪
۲۳ مهر //بعد چند روز ساعت ها حرف زدن ..... امروز ... دلم براش سُرید!!!!!!!!!!!😐💞
نمیدونم .... بهش بگم .... یا نگم ..... که دوستش دارم !!!!؟؟؟؟؟🙈😍🤭
حس میکنم ... یعنی به یه درجه از یقین رسیدم که اون ... همونیه که میتونم باهاش یه زندگی خوبی رو داشته باشه .... اون زندگی ای که میخوام رو داشته باشم !!!!!!
۲۳ مهره ... رفتیم بانک ! عکس سه در چهارش رو گرفتم گذاشتم تو کیفم🙂
اونجا هم حرف زدیم ... خوب بود ... تا که رسید به بحث بچه و این حرفا
دو تا میخوات .... 😶 تا دو سال هم میگه بچه نیاریم!!🙄
موندم تو این ۲ سال چطوری جلوگیری کنم .... کنیم!!!!
سخته .... واقعا سخته ...... امشب باید مفصل باهاش د این باره حرف بزنم تا دلم آروم بگیره
۲۵ مهر منو بوسید ! جایی که نه میشه بهش گفت گونه است ... نه لب!!!
با خودم که رو در وایسی ندارم!!!! دلم برای سُرید !! ضربان قلبم رفت رووووو هزاااااااااااااااااااار
۴ آبانه رفتیم برای خرید عروسی ... تنهایی
شب بود و مغازه ها اکثرا تعطیل !! بعدش اومد خونمون ... هنوزم باهاش راحت نیستم
میترسم ... از این حال خوب و خرابم!! وقتی که نزدیکم میشه !! کی قراره عادت کنم کی
۱۳ آبانه ... خیلی وقته از حس و حالم ننوشتم
امروز بهش گفتم که چقدر دلتنگش شدم .... اونم که همیشه ی خدا دلتنگ !!! اومد خونمون .... مثل همیشه کم کم بهم نزدیک شد ((: این دفه حالم بهتر بود ... این دفه برام راحت تر بود ... خودمم دوست داشتم .. فقط حیف که حال روحی و جسمی ام یکم ناخوش بود ... تازه خوابمم میومد !!! در کل کنارش حس خوبی داشتم ... حسی که باعث میشد دوست نداشته باشم که بره !!! دوست داشتم که بمونه ... بازم ... یکم بیشتر بمونه((:♡
هرچی خدا بخوات (:
سیزدهم بهمن یک هزار و چهارصد ساعت یک نیمه شب
تقریبا دو سال از ازدواجمون میگذره اون الان خوابیده
و کنارش... دخترمون تبسم فاطمه!
دوسش دارم هنوز هم مث اول دوسش دارم(:
ولی حس میکنم... فکر میکنم ک اون دیگه... حس و حال اون اولا رو نداره.... یا شایدم داره ولی دیگه... نشون نمیده!!!!
ممکنه از نظر اون نیازی نباشه/:
24 آذر 1402 شب ساعت 10!
این متن رو خوندم و برای حال خودم متاسفم
واقعا خنده ام میگیره از این تمه حماقتم!!! چطور تونستم اینقدر راحت دل... دل که نه تمام خودم رو ببازم برای کسی که ارزش منو نداره و من براش زیاده از سرشم!
چطور تونستم فکر کنم ک اون مستونه همسر مناسب من باشه
چقدر خوش خیال و سرم تو برف بود!!!! یا بهتره بگم چقدر قشنگ و ماهرانه نقش بازی کرد
الان اینجا تو این پست وبلاگی باید اعتراف کنم که تمام اون حس و حال قشنگ و رویایی چس شد رفت هوااا!!!
از تمام شهربازی عاشق چرخ و فلکم
چرخشش دوام الحال من المحال و
گاهی بالا بودن و گاهی پایین بودنش منو یاد گهی زین به پشت و گهی پشت زین میاندازه
اینکه از اون بالا تمام شهر توی محدوده نگاهت باشه برام جذابه
اینکه میتونم از اون بالا خونهها و مکان های آشنا رو همزمان ببینم برام دوست داشتنیه
اینکه به بغل دستیم با شوق و ذوق بگم
اونجاها رو میبینی مدرسهام بود! مدرسه هام بود
دبستان رو اینجا درس خوندم
راهنمایی و دبیرستان هم ک میدونی
همون مدرسه جفتی اش با تو بودم
اون خونه های تاریک ... آشناهای زنعمومرضیان
پشتش خونه ی عمه هدی است خاطرات بچهگیام همهاش اونجاست
بعد پشت کنم به کودکیام و به ساختمونای پشت سرم اشاره کنم و با صدای پایین تر و حسرت خورده ای بگم
اونجا محله ی ما بود .. گل و بلبل نبود اما باصفا بود
اون دکه رو میبینی ... قبل از اون دکل اس ؟
منو رقی و مینو همش از اون خرید میکردیم
اون خونه دوطبقههه😁 آموزشگاه بود سحر و عاتکه بهخاطر پلههاش از ثبتنام تو اون آموزشگاه صرفنظر کردن
خونه ی ما تو اون خیابونه اس همونکه تابلو مغازه اش قرمز داره
کوچه ی اول نه .. سومش
سمت راست در اول نه .. دومش😁
اونجا رو ببین .. خونهی ... اونه!! خونهی اون
از چرخ و فلک پرت میشی تو چرخ زمانی ک تو رو میبره ۸ سال پیش
هر چی حس خوبه .. چرخ میشه و با خودت میگی
باز این دل رو باید فلک کنم .. امشب!
از امشب ..
هرشب
هی با خودت تکرار کنی
که
من عشق فکتم
و عف فمات
فهو شهید
#یک_سوال؟
اگر سیدالشهدا برای امر به معروف قیام کردند، یعنی اگر یزید می پذیرفت و شرابخواری و ظلم را کنار می گذاشت، سیدالشهدا دیگر بیعت می کردند؟؟
+ توی دنیای مجازی
برعکس دنیای واقعی
آدم جایی که نشناسندش بهتر میتونه حرفاشو بزنه (:
با این که میدونم اینجا (وبلاگ) بهترسن جاست
ولی هنوز .. حرفم نمیاد !!
++ دلم گرفت
و قبل گره خوردنش
گره اش زدم به پنجره فولادت آقا
نذار که وا بشه ...
وا بره ...
وای_بهحالم_بشه!
بااااززز ...!
عجب روزی بود امروز😑
یادم باشه بنویسم امروز رو تا هیچ وقت یادم نره😁
الان خسته ام و خوابم میاد😴
یکشنبه سوم شهریور نود و هشت ((:
امروز رفته بودم بازار .. سرتاسر جنس مغازه های لباس و پارچه فروشی مشکی بود .. واسه محرم ! رفتم که پارچه ها رو قیمت کنم و اینا .. موقع گذرم سر در یه مغازه لباسفروشی شنیدم یه دختربچه میگفت که "محرم مثل عیده" ...
بقیه اش رو نشنیدم دیگه
هنوز دارم به همین دو کلمه "محرم عیده" فکر میکنم
چی به سر مردم اومده که بچه باید محرم رو .. ماه عزا رو .. مثل عید که ماه خوشحالی و شادی هست بدونه
[عموما توی اعیاد اکثر مردم رخت و لباس و وسایل نو میگیرن و وقت بیشتری توی بازار میگذرونند .. این اواخر ماه محرم هم اینجوری شده . لباس عزای پارسال رو سال بعد نمیپوشند و حتما نو و مدل جدیدش رو میگیرن
اونایی که مراسم دارن پرچم و کتیبه و وسیله جدید میگیرن .. اینجور چیزا فقط مختص خانماست و آقایون کمتر درگیرن ... وقتی چشم و هم چشمی وارد اعتقادات و عقاید آدمی بشه همین میشه دیگه!!]
واقعا جای شکر داره اونی که مبتلا نیست . منم به لطف تربیت ننه هم که اینجوری نیستم. لباس عزای امام حسین رو باید تا وقتی کارایی داشته باشه پوشید . لباس عزای امام حسین هر چی ساده تر بهتر .. هر چی خاکیتر بهتر
اینجور لباسا اصلا مقدس اند .((: به اینجور رفتارها نباید آلوده باشن
یک هفته تا ... ♡
اعتماد کردن به آدما توی شهر غریب خیلی سخته!
من از مخالفان سرسخت خونههای اجارهای ام|:
یعنی حاضر بودم تو پارک چادر بزنم .. سگآ دوره ام کنند .. ولی واسه یه خونه ی ای که کاملا مجزا نیست ( توی یه اتاقش صاحبخونه هست ) ۱۲۰ تومن پول ندم!!
ولی چه کنم .. وقتی داداشم وسواس داره و امشبُ باید حتما حموم میکرد( عاخه مرد هم ایقد چیز!! )
الانم مامانم از حس بدی که داره (نمیدونم اسم حسش رو چی بذارم ترس یا اضطراب) واسه ما برنامه نگهبانی چیده!!
میگه ممد تو تا یک بیدار باش .. من چهار به بعد بیدارم! سوالی که پیش میاد اینه که یک تا چهار رو کی پست میده؟؟ (من که هیچ ... بابامم همش رانندگی میکرد باید استراحت کنه دیگه میمونه لوستر خود خونه:|)
#سنندج
#مسافرتتابستانه
#نهمردادنودوهشت
میدونید اولین ختم قرآنی که من گرفتم چقدر طول کشید ؟ یک سااال ! از ماه رمضون یه سالی که تصمیم گرفتم قرآن رو جز به جز بخونم و تا آخر تموم کنم ! رسید به ماه رمضون سال بعد !
(قبلش قران رو سوره ای میخوندم یا فالطور)
دومیش یک ماهه بود برا رمضان
سومیش دو ماهه
چهارمیش سه ماهه
و ... همینجوری من رفاقتم با قرآن خوب شد/جور شد/جوش خورد😐😁
از اولین قرآنمانوس هم میگم براتون
از اولین سوره سرنوشتساز
از اولین آیه ی منتهیالامالام
و از خیلی اولینهای دیگهی قرآنی 😇
یه همچین بنده ایم که پای حرفم نمیمونم هیچ
که حتی بیست روز بیست روز هم زیر خواسته هام میزنم
پ.ن۱
نوشته های سال۹۵
پ.ن۲
خواسته ی ۲۲ خرداد با خواسته ی ۱۲ تیر سال۹۵
زمین تا آسمون با خواسته ی ۲۳ خرداد سال ۹۸ فرق داره
پ.ن۳
جالبه بدونید که به هر سه خواسته ها هم نرسیدم
نرسیدم چون ... ندویدم
ندویدم چون ... میترسیدم
میترسیدم چون ...
پ.ن۴
#یکبیتشعر
گفتم بدوم تا تو همه خاطرهها را ....
پ.ن۵
شما هم از این نوشته های زیرخاکی اگه دارید نشون ما هم بدید باش؟
درست اون لحظه که فکر میکنی یه آدم بی احساس شدی ........
سخت در اشتباهی !!!!!!
تو ؛ توی بدترین حالت بیاخلاقی/بداخلاقی هستی
)=
#بلااخلاق #بلابطیخ😑🍉
لَقَدْ جَاءَکُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِکُمْ عَزِیزٌ عَلَیْهِ مَا عَنِتُّمْ حَرِیصٌ عَلَیْکُمْ بِالْمُؤْمِنِینَ رَءُوفٌ رَحِیمٌ ﴿۱۲۸﴾
ابن سکّیت محضر ابی الحسن الرّضا(ع) عرضه داشت: چرا خداوند عزّ و جلّ موسی بن عمران را با در دست داشتن عصا و معجزه ید بیضاء و در اختیار داشتن آلت و اسباب سحر مبعوث فرمود و عیسی را طبّ داد و معجزه حضرت محمّد را کلام و خطبههای فصیح و بلیغ قرار داد؟
حضرت فرمودند: خداوند تبارک و تعالی وقتی موسی را مبعوث فرمود زمانی بود که اغلب مردم در آن عصر ساحر بودند. لذا جناب موسی از جانب حقّ جلّ و علا سحری آورد که در وسع و طاقت مردم نبوده و علاوه بر آن به واسطه آن سحر ساحرین را باطل میکرد و بدین وسیله حجّت را بر آنها تمام نمود.
و هنگامی که جناب عیسی را به سوی مردم فرستاد عصری بود که بیماری زمینگیری، در بین مردم شیوع داشته لا جرم به طب نیازمند بودند. لذا حضرتش از جانب حقّ عزّ و جلّ با داشتن طبّی که نظیرش در بین مردم نبود مبعوث شد، آن جناب مرده را زنده میکرد، کور مادر زاد و مبتلایان به پیسی را با اذن خدا شفا میداد و بدین وسیله خداوند حجّت را بر مردم آن عصر تمام فرمود.
و در زمانی که وجود مبارک خاتم الأنبیاء را به پیغمبری فرستاد بازار سخنوری و خطبهخوانی و فصاحت و بلاغت رائج بود. لذا پیامبر اکرم از جانب خدا قرآن را که مشتمل بر مواعظ و احکام شرع با کلامی در نهایت فصاحت و بلاغت است آورد و بدین ترتیب اقوال و سخنان آنها را باطل نمود و حجّت حقّ عزّ و جلّ را بر مردم اثبات فرمود:
ابن سکیت عرض کرد: به خدا قسم در این زمان مثل و مانند شما کسی را ندیدم، پس حجّت خدا بر خلائق امروز چیست؟
حضرت فرمودند: حجّت عقل است که با آن صادق علی اللَّه را میتوان شناخت و تصدیقش نمود و کاذب علی اللَّه را دانست و تکذیبش کرد.
ابن سکّیت عرض کرد: جواب تام و کامل و صحیح به خدا قسم همین است.
😍هر مامانی اخلاق منحصر به خودشُ داره🧡
اینجوریه که نوبت من که میشه میگه امام خمینی(ره) گفته هر کی خودش کار خودشو انجام بده۱😐
به بقیه که میرسه میگه کمک کردن به دیگران عبادت است۲🙄
( زورکی بلندم میکنه که کاراشونو انجام بدم یا کمک کنم😑 )
+دهه ی اول زندگیمو اینجوری سپری کردم😕
دهه ی دوم رو هم میگذرونم🙄
دهه ی سوم اما ... حتما این مقام رو به بچه ام واگذار میکنم😂♀️♂️
++منابع گفته های مقام معظم مادری😁
( من که بی سند مدرک به گفته هاش عمل کردم گفتم شاید بخوایید بدونید😅👇)
۱_در روایات و منابع اسلامی از این که فردی زحمت و اذیت خود را بر دیگران قرار دهد منع کرده و شدیدا مورد نکوهش قرار داده است. فرد مومن نباید کار خود را بر دیگری تحمیل کند و تا آنجا که ممکن است نباید موجب آزار دیگران شود. لذا حضرت امام(ره) مقید بودند تا آنجا که ممکن بود کار خود را خودش شخصا انجام می داد.
۲_رسول گرامی اسلام (ص) می فرماید: کسی که برای برادر مؤمن خود نیازی برآورد، مانند کسی است که روزگار درازی خدا را عبادت کرده باشد. (ر.ک: بحار الانوار، ج 71، ص 315، ح 72)
#پیشنهادمطالعه کتاب
#خاطرات_سفیر
#یک_لقمه_کتاب رو براتون درنظر گرفتم☺👇
______🧡______
شنیده بودم که امام خودشون مهرشون رو به دل انسانها میاندازن. براش از نفوذ عقیدهی شیعهها در ادبیاتشون گفتم و اینکه چقدر اعتقاد به اومدن منجی روی اشعار و متون ایرانی تاثیر میذاره.
براش شعر خوندم :
#روزیتوخواهیآمد
#ازکوچههایباران
#تا_از_دلمبشویی
#غمهای_روزگاران
و اون چقدر همه این حرفا رو با دل و جون پیگیری میکرد و با معنی شعر آه میکشید و چه با لذت به اون گوش میکرد.
روز بزرگی بود؛ روزی که امبروژا با امامش آشنا شد. اهمیت این آشنایی رو در آینده نزدیک میفهمید روزی که روز ظهوره و خیلی نزدیکه.
از اون روز با هم منتظر جمعه میموندیم
______🧡______
#نیلوفرشادمهری #روزی_توخواهی_آمدصفحه۱۹۵
+امـشبـ دعاے مجــیر هــم بہ شوقِ #ٺُ
فریاد مےزنند (: تعالَیتَ یا #کریمـ...(:
#امام_حسنےام:)💚 #عرض_تبریڪ(:🌙
_____
#بیا_با_من_برویم...
چهرهاش آرام بود و بسیار نیکو.لباسش آراسته بود و سوار بر است داشت می رفت.
پرسید او کیست؟
گفتند:حسن بن علی بن ابیطالب(ع) است.
خشمی سوزان سرتاپای وجودش را گرفت.به ابوتراب حسودی میکرد که چرا باید او چنین پسری داشته باشد.
جلوتر رفت و پرسید:تو فرزند علی(ع) هستی؟
ـ آری
طوفانی سرخ در چهره مرد شامی وزید و سیل دشنام از دهانش سرازیر شد،سیلی که انگار تمامی نداشت.
او می گفت و حسن بن علی(ع) فقط نگاه می کرد.
آتشش که کمتر شد،از او پرسید:
ـ #تو_در_مدینه_غریب_هستی؟
ـ آری غریبم.
ـ بیا با من برویم،
اگر خانه نداری، به تو خانه میدهم.
اگر پول نداری، به تو کمک میکنم،
اگر نیازمندی، بینیازت میسازم.
عرق خجالت از سرتا پای مرد پایین می ریخت. سرش را پایین انداخت و رفت و زیر لب می گفت:
#دررویزمینمحبوبترازاونزدمنکسینیست
_____
گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر این غریب
گفت در دنبال دل ره گم کند مسکین غریب💔
[ حافظ ]
برای اولین بار بعد ۷_۸ سال تویمجازی بودن میخوام بگم : """ تولدم مبارک """ :)))🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗
+شاید چون وبلاگ هست تونستم بنویسم (بگم)وگرنه ... آدمی نیستم که تبریک تولد و این صبتا بخوام^_^😁
+اینم بگم که تو بیستُسوم اردیبعشق♡ ... بیستُسه سالم شد😊
+بیستُسه سال و ۹ ساعت و ۲ دقیقه و nثانیه😂
+این عکسُ خیلی دوست دارم 😍🤩😍با اینکه سیاهسفید ِ و خیلیآ گفتن حس خوب و شادی نداره 😒😒😒 ولی مهم #احساس منه که میگه این عکس حالخوب کنه😌😌😌😌
از اشتباهات نسبتا بزرگ زندگیم میتونم به
#روشن_کردن_رسیدخوانده_شده اشاره کنم/:|
#واتساپ✔️
#واقعامیمونمدرجواببعضیاچیبگم🤐
#عاخهآدمایقدپروووو😝
______________________
میگم : حالا درسته برا جشن و این قرتی بازیا بزرگ شدم ولی کادو که بزرگ و کوچیک نداره🙄
میفرماد : صحیح(!) کادو چی میخوای ؟🤨
میگم : همون دیگه ... از دو هفته پیش بهت گفتم که ... #چاپستیک !!😁😍
میفرماد : همم😐! خب حالا ... چاییتو بخور 😒
+میدونم این چاییتو بخور یعنیچی !😭😫
+میدونید این چاییتو بخور یعنیچی ؟😅🤪
+خیلی نامحسوس به تولدم اشاره کردم🤣🤣
میگوپلو درستیدن واسه سحری هر لقمه اش منو یاد
بغضهای کالِ نرسیده چندین ساله_ام میاندازه|:
از بس گلوگیره !!!
ترشی و ماست و سس هم نمیشه خورد 😕
عیییی خدااااااا😖
نه روغنی نه نمکی نه ربی نه گوجه ای /:طن
هوینجور زرد رنگ پریده با خالخالی های نخودسبز!😐
میگو خوباشم سوا کردن برا عزیر دل ... اون نقطه سرخطهاش واس ماس🙄
... المرتقب الخائف
... که در حال انتظار و هراس بِسَر بِرَد
چه بیخیالیم ما !
هر چه انتظار است ،تو میکشی
هر چه هراس است ،تو داری
چه بیخیالیم ما !
بیخیال حال و روزت
بیخیال روزهای بیتو
دلمان به چه خوش است ؟
کوردلیم !
نمیبینیم جای خالی ات
کوردلیم !
نمیبینیم گذر زمان را
انتظار نکشیده ما هم به سر میرسد
میترسم از روز هراس
از روزی که بیایی و من هنوز
مانده باشم .... #درغفلت !
+خواستم قرآن بردارم ... دستم رفت رو گوشی |=
++داشتم حاشیه نویسی میکردم یه قلپ آب خوردم .
حواسم رفت پی ساعت
قرآن باز کردم ... ببینم ساعت چنده!!!(چند دقیقه مونده به اذون) |=
[ یه چن ثانیه ای هم دنبال ساعت میگشتم /=| ]
#هعیییی😑 #بهکجاچنینگیجُخوابالو؟😴🤨
کاش میشد یه روزایی (از زندگیام) رو
بعد از اینکه تمام دیوار خط خطی پراز تبلیغات را سفید رنگ کرد با اسپری آبی نوشت :
" قلبم نذر شهید محمدرضا تورجی زاده "
نه اسمی پای این نوشته گذاشت و نه امضایی !
اسپری رنگ را هم ، همانجا گذاشت و رفت .
رفتم جلوتر ... تا پای آن دیوار !
اسپری را برداشتم و زیر اسم شهید یک خط کشیدم و پایینش نوشتم
" سید مجتبی علمدار "
چند روز بعد که اتفاقی گذرم به آن خیابان افتاد دیدم
اسم ده ها شهید روی دیوار نگاشته شده ... دیوار سفید با آن نوشته های آبی ... عجیب شبیه به آسمان شده بود
رفتم نزدیک ... خوب نگاه کردم که کسی آن اطراف نباشد . اسپری را که یک گوشه افتاده بود برداشتم . خواستم بنویسم ... تکانش دادم ... خالی بود !! هر کاری کردم که بنویسم ... نشد که نشد .
رفتم که فردایش با یک اسپری آبی جدید برگردم اما... !
یک هفته بعد خودم به قصد رفتم آن خیابان
با همان اسپری رنگ آبی ...
از دور ... آن بالا ... یک نوشته جدید ...!
یعنی به جز من ... به ذهن چند نفر آمد که بالای آن اسمنوشته های شهدایی بنویسد :
" آسمانی ها " ؟؟
____________
*منتظر نباشید !
که به همچین دیوارهایی برخورد کنید
خودتان ... برای هوای دلتان ،
روی این دیوارهای شهر
یک آسمان بکشید
**روزی که دلم نذر تو شد
***شما قلبتان را نذر چه کسی میکنید ؟
.
از صبح تا همین چند دقیقه پیش سه فنجون قهوه خورده و دو لیوان چای !!😑☕ از یک تا پنج بعدازظهر هم که خواب بوده😴⏰
اومده میگه
+اوووف امشبُ چطوری بخوابم .. خوابم نمیبره که🤨
بیا بریم یه جایی .. یا خونه کسی شبنشینی🤗
منم حال ندار بهش گفتم 😒
_ به جای شبنشینی و حرفای بیارزش (اون جمع) زنونه ... بشین قرآن بخون !! تا قبل سال جدید ختم چارده معصومات رو تموم کرده باشی🙄
میگه + آره والو راسمیگی 😀ولی این حرفا از تو بعیده😉😁
میگم _حرفای خودتو به خودت پس میدم😏😜
*هر وقت حوصله ام سر میره یا دلتنگ میشم و میگم بیا بریم بیرون یا خونه #فلونی ... میگه جای اینجور بیرون رفتن ها (که حالت رو خوب نمیکنه)
برو دو رکعت |نماز_قران_دعا| و ... بخون 😑😐😶🙄
**نمیگم اینجور چیزا☝️ حال خوب کن نیست !! هست !!!!😇😌
ولی گاهی دلت هم ... هوای آلوده ی بیرون و دیدن #فلونی میخوات😁💓
*** برای من دعای معراج برای هر حال و هوایی #حال_خوب_کنه😍
****واسه شما چی ؟ چی حالتون رو خوب و حال خوبتون رو عالی میکنه؟؟😉🤩🙃
*****عکس👈 یه طوطی رنگی رنگی ... تقدیم نگاهتون 🐦🙂
بسم الله ...
هر وقت کم آوردی ؛
هر وقت دیدی که دیگر طاقت نداری
هر وقت که حس کردی این غمها ، سختیها ،
و شکلاتهای "میم"دار،
بیشتر از توان و تحمل تو هستند
تین آیه را به یاد بیاور . . .
" و ما هیچکس را جز به اندازه تواناییاش تکلیف نمیکنیم"
( مومنون ۶۲)
خداوند ،
ترا در حدی دیده که بتوانی این همه درد و سختی بکشی
و تحمل کنی . . . و لب به شکایت باز نکنی ((:
+از قوانین کتابچه #قانوننامه
+اولین و آخرین قانون
+من امشب تو این اتاق خوابم نمیبره×_×
-نخیرم خوابت میبره منتهی چون نت داری نمیاد که ببره →_→
+از حقایق تُرد و تلخِ روزگارِ من/:|
+ برای منی که چند ماه نت شیفت صبح دارم ، شبانه نتگردی خعلی لذتبخشِ #خعلیی^_^
+مشکل اینجاست که نه #خوابم میاد که بخوابم .. •~•
نه #دلم میاد که برم بخوابم ×______×
دارد باران میبارد !
#رحمت الهی ...
بعد از مدتی که همه
باران را فراموش کرده بودند
دارد باران میبارد!
بیوقفه ...
گاهی تند و گاهی نرم ؛
چه سقف هایے که امشب چکه نکند ،
ولی میارزد!
حتی خرابیشان ... میارزد ؛
به لمس قطره قطره ی باران .
بوی باران ،
بوی خاک نم خورده ،
بوی ... بهــــــــــار !
این باران های زمستانی
عجیب که بوی بهار میدهند !
پارسال این موقع
آرزوی #بهارابدی کرده بودم
نشد ... |به هر دلیل|
امسال ... الان
آرزوی من همان است !
میشود که با تو روزهایمان
همیشه بهاری باشد ؟
#اییوسفزهرا؟!
آقای من ؛
دعای باران نخواندم ،
... و آمد !
دعای تو را می خوانم ،
میآیی ... ؟!
شنبه ،
همیشه برایمان شروع بوده
شروع یک هفته ای که
تلخی و شیرینی پایانش
به جمعه بستگی دارد
جمعه ای گذشت ، تلخ !
و جمعه ای در راه است ،
شاید شیرین !
شاید حتی ، این سهشنبه ای
-تو- با آمدنت شادِمان کنی !
آخر میدانی ،
دیگر به اینجایمان رسیده ؛
جایی میان دِل و دَهانمان !
حرف های نگفته ی زیادی مانده
که شده بغض کال چندین ساله !
[سومین شنبه خرداد ماه]