چقدر دور شدم از خود واقعی ام انگار که یه غریبه ام وقتی به صدای درونی خودم گوش میدم وقتی تو سکوت به صدای هم همه ی افکارم گوش دل میسپارم از این که این شخص کی میتونه باشه از تعجب اینکه چطور تا این حد تغییر کردم و متوجه این موضوع نشدم شاخ درمیارم

شاید این خود متغییرم بد نباشه شاید اصلا خوبه ک همچین شخصی شدم ولی من این خودمو دوس ندارم 

میخوام بشم اون طوربانویی که قبلا بودم همونی که:

-همه ی اطرافیانش رو دوست داشت هرچند که اذیتش میکردن هر چند ک زخم زبون میزدن و...

-قبل از اینکه بخواد بخشیده بشه میبخشید و کینه ی هیچ کس رو به دل نمیگرفت

-حال بدش با ذکر گفتن و قدم زدن با نقاشی و اهنگ گوش دادن با .... خوب میشد 

-عاشق هنره !میره دنبال هرچیزی که به هنر ربط داره و اونو تجربه میکنه 

-از عکاسی حس خوب میگیره و میتونه ساعت ها برای اون وقت بذاره بدون اینکه خسته بشه

... حالا شما فکر کن خود الان من منهای همه ی این ها و خیلی چیزای دیگه باشه خب معلومه که نباید بشناسم و احساس غریبگی کنم !

 

+عاشق گلها و عکس گرفتن از اونهام (: 

++گلها دلیل لبخندش😊

+++هنوزم با دیدن عکسای گل نرگس بوش توی دماغم میپیچه